.... .... .... .... ....
.

بیاد دکتر شریعتی




روز 29خرداد89 خبرگزاري «هرانا» خبرداد كه ماٌموران حكومتي از برگزاري مراسم گراميداشت سالروز «شهادت» دكتر علي شريعتي, كه قرار بود روز 28خرداد در حسينيه ارشاد برگزار شود, جلوگيري كردند.
29سال پيش در روز 29خرداد60, اوباش بسيجي و پاسدار, همين مراسم را كه در خانه دكتر شريعتي در يكي از كوچه هاي خيابان يوسف آباد تهران برگزار مي شد,  با يورشي وحشيانه به هم زدند و با قمه و چماق و زنجير به جان حاضران در مراسم افتادند.  
چهار سال پيش از آن, خميني در تيرماه 1356, در پاسخ بهتلگرامهاي تسليت دانشجويان انجمنهاي  اسلامي اروپا و آمريكا ـ با وجود اصرار نمايندة آنها (دكتر ابراهيم يزدي) ـ حاضر نشد از دكتر شريعتي با لحني ستايش آميز يادكند و عنوان «شهيد» را دربارة او بهكاربرد. در پاسخ. چنين نوشت: «تلگرامهاي زيادي از اروپا و آمريكا... در فَقد (ازدست رفتن) دكتر علي شريعتي واصل شد... تشكّر اينجانب را بههمة برادران محترم اطلاع فرماييد».
دَمسردي خميني بيدليل نبود. شريعتي در سراسر آثارش بهخميني و نياكان عقيدتي او تيپازده بود. «تزِ اسلام منهاي آخوند» او قلب خميني و همپالكيهاي حوزهنشين او را نشانه رفته بود:
ـ با راندهشدن آخوندها «اسلام از چارچوب تنگ قرونوسطايي... و بينش متحجّر و خرافي و جهالتپرور و تقليدسازي آزاد ميشود و ميتواند... بهصحنة زندگي و فكر  و بيداري و حركت و زايندگي پابگذارد» («با مخاطبهاي آشنا», ص8). 
«من از وقتي اميدوارشدم كه اسلام بهجايي رسيده كه از انحصار روحانيت خارج شده و... از درون نسلهاي غيررسمي فداكاران و فداييان و عاشقاني پيدا كرده كه ... بدون اين كه در چارچوب پول و دين محصور باشند, عاشقانه, اسلام را حس كردهاند ... تيپ ماها بهميزاني كه بتوانيم خودمان را در آن جريان بنيدازيم, ولو, يك سبزي براي آش اينها خُردكنيم... خدمتي بهعنوان رسالت اسلامي كرده ايم» («جهتگيري طبقاتي اسلام», ص130).
ـ «امروز تمام رسالههاي فقهي به نفع سرمايهدارها و برعليه تودههاست...  احمق هنوز جايز ندانسته بردهفروشي را ممنوع كند.. فقهي كه قوانين سرمايهداري آمريكا از قوانين آن مترقيتر است» («جهتگيري طبقاتي اسلام», ص37).

شريعتي از ميان نياكان عقيدتي خميني, بيش از همه, مجلسي و شيخ فضلالله نوري را آماج انتقادهاي خشماهنگ خود قرار داده بود:
ـ «من هرگز بهمجلسي... («آخوند دربار كثيفترين شاه صفوي, يعني شاه سلطان حسين») و بهاين غاصبين لباس علم و رداي تقوا و تشيّع, كه آبروي مذهب را نزد روشنفكران ميبرند, باج نخواهم داد».  ـ «به جاي آن شيعيان مجاهد و آگاه  و پارسا... شما پُفيوزها پيدا شده ايد كه از بس حقير و بيارزشيد, بهيادكردن و نامبردن نميارزيد» («نامهها», ص244). 
ـ «... ملّاهاي مرتجعي كه امامت شيعي را پشتوانة شرعي سلطنت موروثي و نفي دموكراسي, و فقه جعفري را سنگر استبداد فكري و عِناد با حكومت قانون و بمباران مجلس با اسلحة دين ساخته و مشروعه را دربرابر مشروطه عَلم كرده بودند؛ عَلمي كه در زير آن كُلنل لياخوف, قزّاق روسي, محمدعلي شاه قاجار و قدّارهبندان دربار سينه ميزدند» («ما و اقبال», ص195).
خميني, چه پيش و چه پس از نشستن بر تخت قدرت, بارها, «تز اسلام منهاي آخوند» را بهعنوان گامي در جهت ازميان بردن اسلام, محكوم كرد. ازجمله: «نبايد بعضي از اينها... خدمتهاي علماي اسلام و آخوندجماعت را نديده بگيرند و بگويند كه ما اسلام ميخواهيم منهاي آخوند. نميشود آقا اين... اسلام بيآخوند اصلاً نميشود. پيغمبر ما آخوند بوده يكي از آخوندهاي بزرگ پيغمبره. راٌي همة علما پيغمبره... آخوند نميخواهيم حرف شد؟» (17 ذيقعدة 1297ق).
ـ «آخوند يعني اسلام... آن كه با روحانيون و آخوند مخالف است, آن دشمن شماست... اگر گفتند اسلام منهاي روحانيت, بدانيد با اسلام موافق نيستند.. آن كسي كه روحانيت را ميخواهد از بين ببرد, كتاب روحانيت را هم ميخواهد بريزد دور. اگر روحانيت رفت, تمام كتب دين ما به دريا ريخته ميشود, آتشزده ميشود... ما بيزار هستيم كه بگويند اسلام منهاي روحانيت. اسلام منهاي روحانيت خيانت است. ميخواهند اسلام را ازبين ببرند... آقايان بيدارباشيد, خانمها بيدار باشيد... تز اسلام منهاي روحانيت يعني لا اسلام... بيدار باشيد, خطر بزرگ است» (از سخنان خميني در ديدار با فرهنگيان اهواز, كيهان, 5 خرداد 1358).
«آيتالله مرتضي مطهّري» نيز كه از دكتر شريعتي به علت ضربة خردكنندهيي كه به بنيان «روحانيّت» زده بود, دل پرخوني داشت, مخالفتش را با «تز اسلام منهاي روحانيّت» دكتر شريعتي, بارها, اعلام كرد, ازجمله, «تز اسلام منهاي روحانيّت را همواره يك تز استعماري قلمداد كرده و ميكنم و معتقدم هيچ چيز نميتواند جانشين روحانيّت بشود... به نظر من, اين جزوة اسلامشناسي چيزي كه نيست اسلامشناسي است. حداكثر اين است كه بگويم اسلامسُرايي يا اسلامشاعري است, يعني, موضوع و سوژة يك نوع شعر و تخيّل, ولي به صورت نثر, شده است و بيشتر از سوسياليسم و كمونيسم و ماترياليسم تاريخي و اگزيستانسياليسم مايه گرفته تا اسلام» («شهيد مطهّري, افشاگر توطئه...,», ص287).
بهشتي نيز اندكي پس از او بهميدان مبارزه با شريعتي وارد شد و اعلام كرد: «انديشهها و كارهاي دكتر [شريعتي] ... از ديدگاه صاحبنظران اسلامي مردود بود و پايههاي اصيلي نداشت» (سروش, 28خرداد 1363).
«جامعة مدرّسين حوزة علميّة قم», «سپاه پاسداران» و «سازمان تبليغات اسلامي», در بهار سال 1362, در اثر مشتركي با نام «شهيد مطهّري, افشاگر توطئة تاٌويلِ ظاهرِ ديانت بهباطن الحاد و ماديّت», كينة تاريخي و عميقاً  ارتجاعي خود را در دشمني با شريعتي آشكار كردند و از تضاد آشتيناپذير انديشههاي تابناك او با خرافههاي عملة ارتجاع پرده برداشتند: «شريعتي با طرح صريحِ ”اسلام منهاي آخوند“ و ”اسلام فردا, اسلام ملّا نخواهد بود“... جايي براي مصالحة ميان خود و پيروان فقاهت نگذاشته است. امروز روز اعتقاد بهوجود اشتباهات فكري و اعتقادي حتّي, در مسائل اصولي و بنيادي در آثار دكتر شريعتي است... بينش و ديد شريعتي نسبت بهمسائل اسلامي از اساس بينشي مسموم و انحرافي ... است و خط فكري وي بهگونهيي است كه هرجه در راستاي آن جلوتر برويم با خط مستقيم اسلام فقاهتي تضاد و اصطكاك بيشتري مييابيم» (ص236).
«حسينيه ارشاد» كه قرار بود مراسم سالگرد «شهادت» دكتر شريعتي در آنجا برگزار شود, در آن چند سالي كه دكتر شريعتي در آنجا سخنراني مي كرد, كانون مشتاقان و دوستداران او بود.
ورود دكتر شريعتي به حسينيه ارشاد و سخنرانيهاي پرشور او كه استقبال گسترده نسل جوان را در پي داشت, دشمني آخوندهاي مرتجعي را كه حسينيه ارشاد را تيول خود مي دانستند, برانگيخت.
در اوايل سال 1348 اختلافات ميان سخنرانان و اعضاي هياٌت مديرة حسينيّه (ازجمله مرتضي مطهري و باهنر و مكارم شيرازي) بالا ميگيرد و رسماً از حسينيّه خواسته ميشود كه از آن پس دكتر شريعتي در آنجا سخنراني نكند.
مطهّري در راٌس آن دسته از گردانندگان يا مبلّغان حسينيّه ارشاد بود كه با وضع نوين حسينيّه, كه پس از ورود دكتر شريعتي, پديدآمده بود, مخالف بودند.
دشمني با دكتر شريعتي به تدريج آخوندهاي قم را به ميدان كشاند. شيخ محمد يزدي, از سران «شوراي نگهبان» رژيم كنوني و همدستان ديروز و امروزش, در كانون اين دشمنيها قرارداشتند: «در بين دوستان بنده آيتالله مصباح [يزدي] جبهه‏گيرى تندى عليه دكتر شريعتى نمود و در كمال صراحت عليه دكتر اقدام به مبارزه فرهنگى نمود . بنده به ايشان اعتراض كردم كه من بر اين باورم كه شيوه شريعتى بسيار خطرناك است، امّا, لزومى نمى‏بينم كه با تندى و صراحت با اين قضيه برخورد كنيم. آقاى مصباح گفت قضيه حساس‏تر از اين حرفهاست كه شما گمان مى‏كنيد ... در جريان [اختلافات] شريعتى و مرحوم مطهّرى ... ”جامعه مدرّسين“ جلسات متعددى تشكيل داد و بحثهاى مسبوطى مطرح كرد... جلسه مزبور منزل آيتالله حسين نورى همدانى (پدر همسر مصباح يزدي) تشكيل شده بود و بحث به مرز كفر و ايمان رسيده بود. در آن جلسه آقايان محمّد محمّدى گيلانى و... هم حضور داشتند. بعضيها صريحاً شريعتى را تكفير مى‏كردند ... آيتالله جوادى آملى هم در اين جلسه حضور داشتند ... پيشنهاد شد كه اين جمع بهطور يكپارچه نظر خود را راجع به مسلمان يا كافربودن شريعتى اعلام كند. خوشبختانه، اين پيشنهاد پذيرفته شد و پس از شور و مشورت، آقايان به اين نتيجه رسيدند كه اعلام كفر در مورد شريعتى بازتاب خوبى ندارد ... و  سرانجام به اين نتيجه رسيدند كه دخالت آقايان در اين مقوله ـ چه اثباتاً يا نفياً ـ موجب بزرگشدن قضيّه خواهد شد. بنابراين بهتر آن است كه جامعه مدرّسين در اين رابطه دخالت نكند... وقتى موضوع به اطلاع آقاى مصباح [يزدي] رسيد، ايشان گفتند من دست از برنامههايم عليه شريعتى برنمى‏دارم، چون بهشدّت از اين جهت احساس خطر مى‏كنم... حاصل صحبتهايى كه در جلسة ”جامعه“ مطرح شد از طريق آقاى سيد على محقّق (داماد «آيت الله حائرى» كه عضو بود و با «آيتالله مطهّرى» نسبت فاميلى داشت) به اطلاع آن شهيد (مطهّري) رسيد و ايشان هم همچنان بر اين عقيده خود پاى فشردند كه من ديگر به حسينيّه ارشاد نخواهم رفت... در ميان جمع ما برخى كسان همچنان بر اين اعتقاد باطنى خود پاى مى‏فشردند كه اظهاراتى همچون اظهارات شريعتى موجب خروج از دين است. تازه اگر هم نتوان او را كافر دانست، مسلمان دانستن او هم صحيح نيست.... در ميان فضلاى حوزة علمية قم، اختلافات زيادى راجع به شريعتى وجود داشت. برخى از افراد قائل به ارتداد او بودند و حتى جواز قتل او را صادر كرده بودند. («گفته مى‏شود مصباح يكى از اين افراد بود»)... مراجع تقليد در قم، تا آنجا كه من اطلاع دارم، با شريعتى مخالف بودند، بهخصوص بعد از اظهارات او راجع به مرحوم مجلسى در كتاب ”تشيّع علوى و تشيّع صفوى“...» («خاطرات آيتالله يزدى»، ص 285).   
در مهرماه 1350 دكتر شريعتي از مشهد به تهران تبعيد شد. اين تبعيد با كناررفتن گردانندگان پيشين حسينيّة ارشاد و آمدن گردانندگان جديد ـ كه با او همراه بودند ـ همزمان بود. در نامهيي كه بعدها در فروردين 1356 به گردانندگان «حسينيه ارشاد» نوشت, بهاين دگرگوني اشاره دارد: «وقتي روحانيّت لوكس و اشرافيّت لوس رفتند و ارشادي كه محل تلاقي ”حاجي“ و ”ملّا“ بود, با كَلَكي كه خدا به آنها كه خواستند كلك بزنند, [زد] تخليه شد و كعبة حسيني از بتهاي بزرگِ پرخرج و پرآوازه و صاحبِ كرامات, خالي گشت و حَرَمِ قداست و امنيتِ توحيد شد... چنين ارشادي ديگر هيچ وجه تشابهي با ارشاد شيوخِ دارالنُدوَه و اشراف قريش و تجّار بازار عُكاظ (بازاري در نزديكي مكه در دورة جاهليت) ندارد و كعبة محمد است و محسن و حسن و فاطمه و صادق و حسين و عباس و مهدي... و همة آنها كه از نژاد حنيفاند...» (نامهها, چاپ اروپا, ص170).
از اين پس, كلام شريعتي چهرهيي متفاوت بهخود گرفت و گداختهتر شد. اين دگرگوني در سخنرانيهاي آن زمان او بهروشني ديده ميشود: «پدر, مادر, ما متّهميم» (8آبان 1350), «انتظار, مكتب اعتراض» (8آبان 50), «تشيّع علوي, تشيّع صفوي» (آبان50), «آري, اين چنين بود برادر!» (18آبان 50) و «مسئوليّت شيعه بودن».
شريعتي در روز 9محرّم 1392 (12اسفند 1350), داغدار از شهادت احمد رضايي, نخستين شهيد سازمان مجاهدين خلق, در سخناني شورانگيز در حسينيّة ارشاد گفت: «حسين, آموزگار بزرگ شهادت, اكنون برخاسته است تا بههمة آنها كه جهاد را تنها در ”توانستن“ ميفهمند و پيروزي بر خصم را تنها در ”غلبه“, بياموزد كه ”شهادت“ نه يك ”باختن“ كه يك ”انتخاب“  است؛ انتخابي كه در آن مجاهد با قربانيشدن خويش در آستانة معبد آزادي و محراب عشق، پيروز ميشود...  حسين آموخت كه مرگ سياه، سرنوشت شوم مردم زبوني است كه به هر ننگي تن ميدهند تا زنده بمانند, چه، كساني كه گستاخي آن را ندارند كه شهادت را انتخاب كنند مرگ، آنان را انتخاب خواهد كرد... در فرهنگ ما، شهادت مرگي نيست كه دشمن ما بر مجاهد تحميل كند؛ شهادت مرگ دلخواهي است كه مجاهد با همة آگاهي و همة منطق و شعور و بيداري و بينايي خويش, خود انتخاب ميكند» (شهادت, ص76).
دو روز بعد, در مسجد جامع نارمك, داغدار از شهادت مسعود و مجيد احمدزاده, اميرپرويز پويان و ديگر يارانشان، سخنراني «پس از شهادت» را ايرادكرد و در آغاز سخن فرياد برآورد: «اكنون شهيدان مردهاند و ما مردهها زنده هستيم. شهيدان سخنشان را گفتند و ما كرها مخاطبشان هستيم. آنها كه گستاخيِ آن را داشتند كه وقتي نميتوانستند زنده بمانند مرگ را انتخاب كنند، رفتند و ما بيشرمان ماندهايم... و اين يك ستم ديگر تاريخ است كه ما زبونان، عزادار و سوگوار آن عزيزان باشيم. امروز شهيدان پيام خويش را با خون خود گذاشتند و روي در روي ما بر روي زمين نشستند تا نشستگان را به قيام بخوانند». و در پايان سخن تاٌكيد كرد: «هر انقلابي دو چهره دارد: خون و پيام... شهيد قلب تاريخ است, شهيد همچون قلبي به اندامهاي خشك مردة بيرمق جامعه، خون خويش را ميرساند و بزرگترين معجزة شهادتش اين است كه به يك نسل، ايمان جديد به خويشين را ميبخشد. شهيد حاضر است و هميشه جاويد... هركسي اگر مسئوليتِ پذيرفتنِ حق را انتخاب كرده است, و هر كسي كه ميداند مسئوليت شيعه بودن يعنيچه؛ مسئوليتِ آزاده انسان بودن يعنيچه, بايد بداند كه در نبرد هميشة تاريخ و هميشة زمان و همهجاي زمين ـكه همة صحنهها كربلاست, و همة ماهها محرّم و همة روزها عاشوراـ بايد انتخاب كند: يا خون را, يا پيام را؛ يا حسينبودن را, يا زينببودن را؛ يا آنچنان مردن را, يا اينچنين ماندن را, اگر نميخواهد از صحنه غايب باشد... آنها كه رفتند كاري حسيني كردند و آنها كه ماندند بايد كاري زينبي كنند و گر نه يزيدياند» (مجموعة آثار,  شمارة 19, «حسين وارث آدم», ص208). 
افراد حاضر در مسجد, پس از پايان سخنراني تظاهراتي در خيابانهاي نارمك عليه رژيم سركوبگر شاه برپاكردند كه با يورش پليس و دستگيري شماري از آنها پايان يافت.
شريعتي در روز جمعه 27اسفند1350, در كلاس درس «اسلامشناسي» حسينية ارشاد ـ كه بيش از 5 هزارتن در آن حاضر ميشدند ـ بر استواري در مبارزه با رژيم خودكامة شاه و اميدواري بر گذرابودن اين خودكامگي تاٌكيد كرد و گفت: «اعتراض ميكنم چون نميتوانم اعتراض نكنم... اگر نكنم... وضع موجود را پذيرفتهام و بدان تسليم و با آن همراه شدهام, درحالي كه ميخواهم نفيكننده باشم نه تسليم شونده و پذيرنده... من سخن آلبركامو [«من اعتراض ميكنم, پس هستم»] را، بر اساس رسالت و مسئوليت كوچك و حقيري كه نسبت به آگاهي و شعور و اعتقادم حس ميكنم، سرمشق قراردادم و در تمام عمر هر فريادي كه زدم و هر كوششي كه كردم و هر فعاليتي كه همراه با هيجان و دلهره و شور و خطر و ضرر داشتم, بر همان اساس بود كه تشريح كردم و به اين دليل بود كه پذيرفتن و تسليمشدن را نميتوانستم و همواره اين اعتقاد را داشتهام كه به هيچ اميدي فريفته نشدم و چراغها و برقهاي دروغين اميدم نبخشيد و به موفقيتهاي شخصي اميدوار نگشتم و با اعتقاد به اين كه نهايتِ ظلمت و سكوت و تنهايي, شكست و خفقان و خفهشدن است, باز تا آنجايي كه حلقومم اجازه داده است فرياد كشيدهام، حرف زدهام و كاري كردهام كه اگر اين همه را نميكردم پذيرفته بودم و تسليم شده بودم... آن كه راه بيبرگشت و بيفرجام را برگزيده است, هرگز از هيچ عاملي شكست نميخورد و هيچ عاملي نميتواند او را بشكند...»
وي در همين كلاس با اشاره به دانشجويان حاضر گفت: «... در اوج نااميدي... و در اوج شرايطي كه دستهامان را خالي كرده است و فرو بسته است, ناگهان پرتوي از وجود شما تابيدن گرفت و اميدم بخشيد و نااميديم  ـكه داشت مذهبم ميشدـ براي اولين بار خدشهدار شد! ... ما بيآن كه بودجهيي داشته باشيم و صاحب امكاناتي باشيم و بيهيچ تاٌييدي, و ديواري براي تكيهدادن و سلاحي كه در دست بگيريم... عليرغم نداشتن همة وسائل و داشتن همة موانع... يكصدا و يكآهنگ و يك حركت و يك روح از همة سينهها و  از همة حلقومها, به پاسخِ جدّي و آگاهانه و متعهّد بلند شد و اين صداي شما بود كه نااميديِ تماميِ عمرم را شكست و اميدم داد و معتقدم كرد كه آينده و راه و فكري ـكه هيج اهرم و هيچ عاملي را تاٌييدكنندة خويش نميبيندـ با سرمايه و مايه و وسيلة اعتقاد خاص شما آغازشد و شكل گرفت... اين است كه اگر اين درس, كه درس آخر امسال من است, آخرين درس زندگيم هم باشد, اميدوار خواهم بود اگر بمانم و اميدوار خواهم بود, اگر بميرم»  (اسلامشناسي, «درسهاي حسينية ارشاد», درس ششم, ص56).
ـ «من از وقتي اميدوار شدم كه اسلام به جايي رسيده كه از انحصار روحانيت خارج شده است... اسلام از درون نسلهاي غيررسمي, فداكاران و فداييان و واقعاً, عاشقاني پيداكرده كه هيچ انتظاري نميرفت. آنها بدون اين كه در چهارچوب پول و دين محصور باشند, عاشقانه, اسلام را حس كردهاند و زمان را حس كردهاند و جهتِ تاريخ را حس كردهاند و الآن ميبينيم كه چهرة اسلام را در سطح جهاني عوض كردهاند و با مرگ روحانيّت رسمي ما, اسلام, خوشبختانه, نخواهد مرد... و تيپ ماها به ميزاني كه بتوانيم خودمان را در آن جريان بيندازيم؛ ولو هم يك سبزي براي آش اينها خُرد كنيم و لو اين كاروان كه از اينجا رد ميشود در قهوهخانه يك چايي به اينها بدهيم, خدمتي به عنوان رسالت اسلامي كردهايم... امّا, در اين چهارچوبي كه ملّا براي ما درست كرده ... هم خودمان را گول زدهايم و هم خدا را و هم  خلق را و هيچ ارزشي ندارد. خيرات ما هيچ ارزشي ندارد، براي اين كه در ”جهت“ نيست؛ جهت است كه به ”عمل“ معني ميدهد نه خودِ عمل. بزرگي و كوچكي عمل ارزش ندارد, جهت عمل است كه ارزش دارد» («جهتگيري طبقاتي اسلام» , ص 130).
شريعتي بيش از همه شيفتة آغازگر و راهبر اين «حركت جديد» ـ محمّد حنيفنژاد ـ بود و ميگفت: «من مقلّد آيتالله حنيفنژادم» («ارشاد», 5خرداد1359) و در كتاب «حج» خطاب بهاو نوشت: «... اي قائمِ بهقسط در زمين, اي خصم ستمگر, يار مظلوم, اي مجاهد مسلمان!... اي ”برتر از پيامبران بنياسراييل“, ”انسان محمّدواري كه بايد شاهدِ حقِ زمان و شهيدِ خلقِ جهان باشي“... اي ”حنيفنژادي كه از طواف عشق... بازميگردي و لِوا(پرچم)ي فَلاحبخشِ (رستگاريبخش) توحيدِ  ابراهيم و پيام قرآن و ذوالفقار علي را با خويش داري و كوزهيي از آب زمزم سوغات آوردهاي“!» («تحليلي از مَناسِك حج», ص231).
در سالهاي 50 و 51, «حسينيّه ارشاد يكي از بزرگترين كانونهاي حامي جنبش مسلّحانه و در راٌس آن سازمان مجاهدين خلق بود و بسياري از شاگردان شريعتي, بعدها, بهسازمان مجاهدين پيوستند و در راه آن جان باختند» (مجاهد, شمارة 92, 29خرداد1359). شريعتي در نامهيي بهموج گستردهيي كه حسينيّة ارشاد برانگيخته بود, اشاره دارد: «حسينيّة ارشاد بهعنوان بزرگترين پايگاه فكري جامعة ما شناخته شده و... قويترين عامل تحوّل فكري در ميان مردم مذهبي و سنّتي و گرايش وسيع اسلامي را در جامعه برانگيخته است» (نامه ها, ص153).
   تاٌثير شورآفرين «حسينيّة ارشاد» نميتوانست بيواكنش بماند و شاه و شيخ را بهمقابله برنينگيزد. ماهنامة «مكتب اسلام» (آخوند ناصر مكارم شيرازي و همدستان او), از فروردين 1351 مقالههايي عليه كتاب «اسلامشناسي» دكتر شريعتي نوشت و از آن انتقادكرد. شريعتي در نامهيي به انتقادات نخستين شمارة «مكتب اسلام» پاسخ گفت و براي آن مجله فرستاد. اما, جوابيه را چاپ نكرد. از اين رو, اين نامه به صورت پليكپي منتشر شد. دكتر در اين نامه به «جنجالهايي كه از حلقومهاي خاصي بلند است» جواب گفت. قسمتي از اين جوابيه را در اينجا ميخوانيد: «اين مقاله را به حساب دشنامها و تهمتهايي گذاشتم كه در زير باران آن, بيهيچ چتري, بر روي گِل و لاي, در شب هول, ميروم و در اين راه دشوار تنها ”رنجهاي علي“ به من صبوري ميدهد... دين براي امثال من ـ كه در اين جامعه هيچكارهايم ـ دكان نيست, حرفه نيست, محل كسب نان و نام و مقام نيست؛ دين براي امثال من, يك ”ايمان“ است,  يك ”درد“ است. يك ”عشق“ است. نام و نان و مقاممان را هم بر سر دينمان ميگذاريم و ميگذريم و ميدانيم كه مصلحت اين دين نيست كه امثال مرا در برابر  روحانيّت قراردهند... شما آقاي حاج شيخ ناصر مكارم ... در شمار فضلاي روحاني آشنا به مسائل روز هستيد... و كتابتان [فيلسوف نماها] سالهاي حسّاس پس از 1332 در نقد ماركسيستها برندة جايزة سلطنتي ايران شده و ”كتاب سال“ شناخته شده... كوشش من اين است كه اولاً, تا جايي كه ميتوانم حرف خودم را بزنم و به جاي اين كه دلهرة نقد اين و تهمت آن و وجهة خويش را داشته باشم, تنها دغدغهام اين باشد كه نلغزم, نااميد نشوم, اشتباه نكنم, از زخم زبان و لگد و قلمي برنياشوبم و بالاخره, وسيلة معركهگيري و اِغفال ذهني واقع نشوم و عقدة غرض و خودنمايي و حسد و شهرتطلبي و مسائل خصوصي, مرا آلت دست دشمن در حمله به دوست نسازد... سركار به من اعتراض ميكنيد و توصيه كه در درسها و بحثهاي علمي بايد با روحانيون مشورت كنم و پس از مشورت و تصويب ايشان درس بدهم... من و اَمثال من, كه زشتترين حركات و منحطترين نقش انحرافي و تخديري و تودهفريبي را در جناح وارثان بَلعَم باعورا و كَعبُ الاَحبارها و شُريح قاضيها ميبينيم... امروز حتي عوام شهري و تودة روستايي هم كم و بيش فهميدهاند كه اسلام حقيقي و تشيّع علوي و روحانيّت مسئول و آگاه و مترقّي, دشمني وسوسهگرتر و خطرناكتر از اين منافقين كه مساجد ضِرار و ذلّت را سنگر گرفتهاند, ندارند و ديديد كه اينها دربرابر بزرگترين فاجعهها و مصيبتها و انحرافها كه مذهب اسلام و جامعههاي اسلامي را تهديد ميكند, ساكتاند و در برابر سرنوشت مسلمانان هيچگاه احساس مسئوليّتي نميكنند, چگونه تا حركتي در جامعه پديد ميآيد و نسل جوان به سوي مذهب رو ميكند... و ميرود تا به سرعت نهضتي مترقي و بيداركننده و ضدّ خُرافه در اسلام پابگيرد و مذهبيها روشن شوند و روشنفكران مذهبي, احساس خطر ميكنند و براي ريشهكن كردن آن, چهها كه نميگويند و چهها كه نميكنند...» (نامه ها, ص 213).
شريعتي در «نامه به پدر»,  بر استواريش در رويارويي با آخوندهاي «تشيّع صفوي» پاي ميفشارد: «... من هرگز به مجلسييي كه امام زينالعابدين را... ترسوي جاندوستي ميشناساند كه به يزيد يا والي يزيد در مدينه ميگويد: ”اقرار ميكنم كه بندة تواٌم, اگر خواهي به بندگيام نگاهدار و اگر خواهي مرا بفروش“, و به اين غاصبين لباس علم و رِداي تقوا و تشيّع كه آبروي مذهب را نزد روشنفكران و در نظر مخالفان مذهب و طرفداران ايدئولوژيها و مذهبهاي ديگر ميبرند, هرگز باج نخواهم داد, و در برابر كساني كه به امام شيعه ذِلّتآورترين اِسنادها را ميدهند سكوت نميكنم...». او خطاب به آخوندهاي همرنگ مجلسي ميگويد: «... به جاي آن شيعيان مجاهد و آگاه و پارسا... شما پُفيوزها پيدا شدهايد كه از بس حقير و بيارزشايد و به يادكردن  و نام بردن نميارزيد, كه دو لب به بدگوييتان به هم نميآيد!» (نامهها, چاپ اروپا, ص 244).
شريعتي, يك تنه, دربرابر موج پرخروش مخالفت آخوندهاي تاريكانديش و وابستگان به دربار, ايستاد و پيامدهاي ناگوار آن را هم به جان خريد و بيمي به دل نياورد و بيپرواي نام و نان, دربرابر يورشهاي همهسويه, پايداري كرد.
آخرين سخنراني دكتر شريعتي در حسينية ارشاد در روز 19 آبان 51, زير عنوان «فلسفة تاريخ در اسلام» ايرادشد. 5 روز بعد, (24 آبان) هنگامي كه شاگردان و دانشجويان ارشاد در سالن مركزي حسينيّه كه در حال تعميربود, به نماز جماعت ايستاده بودند, همان «سگهاي استعمار», بهحسينيّه يورش بردند و درب آخرين سنگر شريعتي را بستند.
شريعتي يك روز پس از بستهشدن حسينيّة ارشاد (25 آبان) در نامهيي بههمسرش نوشت: «... حسينية ارشاد تمام شد و ديشب براي اولين بار راحت خوابيدم... در اين ماه رمضان لابد شنيدي كه چهها كه اين آخوندهاي عجيبالخِلقه نكردند. كتابها و اعلاميهها و فحشها و منبرها و معركهها و فتواها... همه يكجا و با يك نقشه و يك آهنگ و معلوم شد كه اينها همه سگهاي استعمارند و تا كجا در اين طبقه نفوذ كردهاند... به هرحال, يك ماه زمينهسازي تبليغاتي و سپس, تعطيل. امّا, اين زحمات يكي دو ساله بيثمر نبود. خيلي بيشتر از آنچه تصور ميكرديم در جامعه اثر داشت و نه تنها يك موج عظيم بلكه يك جريان نيرومندي را بهوجود آورد كه با كار يك حزب انقلابيِ ريشهدار در طي چندين سال فعاليت ممكن بود و نه كار يك مؤسّسة ديني بيهمكار و يك فرد بيكس و كار. خدا را شكر, كه درست به همان نقطهيي رسيديم كه آرزو ميكرديم و در اوج موفقيت  و آبرو و قدرت, كارمان خاتمه يافت و در حالي خاموش ميشوم كه يك كلمه برخطا نگفتم و ننوشتم و يك ضعف نشان ندادم و يك جمله, به مصلحت, حقيقت را قرباني نكردم...»
دكتر شريعتي پس از بسته شدن ارشاد در نامهيي به پدرش ـ استاد محمدتقي شريعتي ـ دربارة يورش آخوندها به حسينيّه ارشاد بااشاره به «... اين همه ناپاكيها و خودپرستيها از جانب كساني كه لباس رسمي تقوا و خداپرستي بر تن دارند»، «جمود و جُبن مقدّسمآبها» و «خودپرستيهاي وحشتناك» آنها نوشت: «... من با اين كه در محيط مذهبي بودهام و از بچگي در كار مذهب و با مذهبيها بزرگ شدهام معذالك, با آخوندها و محيط مخصوص آنها همسايه بوديم و نه همخانه, و از دور با آنها تماس داشتيم, و حال كه مستقيم دربرابرشان قرارگرفتهام و آنها را بيريا و بيلباس ميبينم و از شدّت ماديگري و خودخواهي و دروغپردازي و بيرحمي و بيعاطفهيي و بيشعوري و جعّالي و حاضرشدنشان به هركاري و هر خيانتي و همدستي با هركسي و هرجايي كه منافع شخصي و يا صنفيشان ايجاب ميكند, آگاه شدهام و هر روز قيافة موحِشترشان نمودار ميشود... آنها عليرَغم آن همه يال و كوپال و سابقه و لاحِقه و علائم تقدّس و تديّن, كه بر خود چسباندهاند و دسته و دستگاهي كه دارند و عَوامالنّاسي كه به دنبال خود ميكشند, هر روز عاجزتر و راندهتر و منفورتر ميشوند و هرچه دستوپاميزنند در مرداب تقديرشان فروتر ميروند (نامهها, ص 23).
شريعتي در نامة ديگري بهپدرش دربارة اين «ساحِرانِ فرعون!» نوشت: «آنچه را آخوندهاي ما نميفهمند اين است كه وجود عدة زيادي افراد مؤمن, موفقيّت يك ايمان به حساب نميآيد, بلكه, ارزش يك ايمان به اين است كه زندگي كند و رشد و نمو و تكثير داشته باشد وگرنه مذهبي كه به صورت يك موجود منجمد و مُتحَجّر درآمده و عَقيم شده است, مرده است و از دسترفته... اكنون, خوشبختانه, همانطور كه دكتر [مصدق] تِز ”اقتصاد منهاي نفت“ را طرح كرد تا استقلال نهضت را پيريزي كند و آن را از بند اسارت و احتياج به كمپاني استعماريِ سابق آزاد سازد, تزِ ”اسلام منهاي آخوند“ در جامعه تحقّق يافته است و اين موفقيت موجب شده  است كه هم اسلام از چهارچوب تنگ قرونوسطايي و اسارت در كليساهاي كشيشي و بينش متحجّر و طرز فكر منحطّ و جهانبيني انحرافي و خرافي و جهالتپرور و تقليدسازي, كه مردم را ”عوام كالانعام“ بارآورده بود و روشنفكر را دشمن مذهب و ترسان و گريزان از اسلام, آزاد شده است و هم اسلام آزاد, بتواند از كنج محرابها و حجرهها و تكيهها و انحصار به مراسم تعزيه و مرگ, به صحنة زندگي و فكر و بيداري و حركت و زايندگي پاگذارد... من گاندي آتشپرست را بيشتر لايق شيعهبودن ميدانم تا آيتالله بهبهاني و بدتر از او علّامة مجلسي را... گورويچ يهودي ماترياليست كمونيست ـ بهخاطر آن كه تمام عمر عليه جاهليّت فاشيسم هيتلر و ديكتاتوري استالين و استعمار نظامي ارتش سرّي فرانسه براي اسارت مردم الجزاير و جلّاديهاي صهيونيسم در قتلعام فلسطين, در مبارزه و خطر و فرار و آوارگي دور دنيا زيست...ـ از مرجع عاليقدر شيعه, حضرت آيتالله العظمي ميلاني ـكه تا كنون هرچه فتوا داده است در راه تفرقة مسلمين بوده يا كوبيدن هر حركتي در ميان مسلمين و يك سطر در تمام عمرش عليه بيست و پنج سال جنايت صهيونيسم و هفت سال قتلعام فرانسه و صد سال استعمار و  صدها سال استبداد ننوشته و ولايت برايش مقام نام و دكّان نان و چماق بوده استـ بهمراتب بهتشيّع نزديكتر است...» («با مخاطبهاي آشنا», ص13).
پس از بسته شدن حسينيّة ارشاد, شريعتي, براي اين كه بهدست ساواك نيفتد, مخفي شد. اين دوره تا تيرماه 1352 به درازاكشيد. در دورة زندگي مخفي, بامداد روز 4آذر 1351 از خانهيي در سرآسياب دولاب تهران در نامهيي به دو تن از گردانندگان حسينيّه ارشاد (روانشاد محمد همايون و دكتر ميناچي),ازجمله نوشت: «... اسلام فردا, اسلام ملّا نخواهد بود... شكست اين صنف كه با تمام اسلحه و با پشت جبهة قوي به جنگ حسينية بيسلاح و بيپشتيبان و تنها آمدند, حكايت از آن دارد كه نيروي مذهب از هم اكنون ديگر در اختيار متولّيان رسمي و ارثي نيست... اسلام فردا, ديگر, اسلام مفاتيح نيست, اسلام قرآن است ... تشيّع فردا, ديگر, تشيّع شاه سلطانحسين نيست, تشيّع حسين است. مذهب فردا, ديگر, مذهب جهل و جور و تعصّب و عوام و كهنگي و تلقين و عادت و تكرار و گريه و ضعف و ذِلّت نيست, مذهب شعور و عدل و آگاهي و آزادي و نهضت و حركت انقلابي و سازندگي و علم و تمدّن و هنر و ادب و جامعه و مسئوليت و پيشرفت و نوانديشي و آيندهگرايي و تسلّط بر زمان و بر سرنوشت تاريخ است...» («با مخاطبهاي آشنا», ص141).
ستيز نفسگير دكتر شريعتي با منصب داران دين تا واپسين روزهاي زندگيش, بي وقفه ادامه داشت. كينه اهريمني آنها, به ويژه خميني, به او, واكنشي به اين ستيز پايان ناپذير بود.

 عبدالعلی معصومی
29 خرداد 1389

منبع: سایت ابلاغ