« هر وقت یاد مادرانی می افتم که چند نفر از فرزندان شان اعدام شدهاند، تنم می لرزه و فکر می کنم چطور طاقت آوردهاند، چگونه زندگی میکنند و در مقابلشان احساس حقارت میکنم که خودم با بازداشت پسرم چطور پریشان بودم و نمیتوانستم حتی درست فکر کنم و دست از خودم و همسر و خانه و زندگی شسته بودم و مجنون وار در خیابانها میچرخیدم. » یک مادر داغدار
با مادرانی داغدار، چشم انتظار و عزادار وارد منزل مادر بهکیش میشویم شنیده و خوانده بودیم که مادر بهکیش پنچ تن از فرزندان و دامادش، یعنی ۶ نفر از اعضای خانوادهاش را در سالهای مختلف دهه شصت اعدام کردهاند. ولی نمی دانیم که این سال ها چطور بر این مادر گذشته است. برای ادای احترام خدمت ایشان میرویم. مثل تندیسی زیبا روی مبل، کنار واکر مخصوص راه رفتن اش نشسته است. خانهاش از عکسهای بچههای جان باخته اش و گلدان های سبز و سرحال پوشیده شده است. چای و شیرینی و میوه حاضر و آماده است و منصوره اش، پروانه ای شده بر گردش. دلمان نمی آید از گذشته صحبت کنیم. از هر دری می گوییم. مادری از میان جمع از دلتنگیهایش از رنجهایی که کشیده و هنوز چشم انتظار فرزندش، شب و روز ندارد میگوید. مادران از بی رحمی ها، از ظلم، از زندان، از بهشت زهرا، از خاوران، از مادر ندا، مادر مسعود، مادر کیانوش و از سفر رشت و کرمانشاه، از اعدام های اخیر و از بی قانونی های موجود سخن می گویند .
مادر بهکیش، اینگونه آغاز می کند: این دل که طاقت حرف زدن نداره. یکی، دو تا، سه تا، پنچ تا از بچه هامو ازم گرفتند. پنچ جوان تحصیل کرده و انسان. از کدامشان بگویم. همه خوب بودند. دلسوز و مهربون، می تونستند زندگی خوبی داشته باشن . بچه بزرگم که کشته شده زهرا بود. فوق لیسانس فیزیک و دبیر بود. خودش مشکلی نداشت و برای مردم خودش را به کشتن داد. شوهرش سیامک اسدیان را هم کشتند و هر دو خیلی انسان و دلسوز مردم بودند. سیامک (اسکندر) را در سال شصت در یک درگیری کشتند. او پسری بسیار نازنین و مهربان بود. حتی آزارش به یک مورچه هم نمی رسید. برای او مراسم با شکوهی در خرم آباد گرفته بودن که بی نظیر بود. همه لرها به صورت شان چنگ میانداختند و مویه می کردند. خانه و خیابان پر از جمعیت بود.
زهرا اول سال از همه شاگردانش می پرسید: “شغل پدرت چیست؟” بعد بیشتر حقوق اش را صرف شاگردهایی می کرد که فقیر بودند. میگفتم : زهرا جان، قدری هم برای خودت نگه دار. میگفت: “مادر اینها گرسنهاند. تقصیر خودشون که نیست.” سر این بود که گرفتنش. به جرم انسان بودن. نمی دونید چه جور گرفتنش و با چه وضعی کشتنش. حتی قبرش رو هم نشانمون ندادند. همیشه می گم آقایون خیلی افتخار نکنید. دختر پیغمبر هم قبرش ناپیداست. بگذار قبر زهرای من هم ناپیدا باشه.
برای اینکه بچه ها رو جمع و جور کنیم. شبانه خونه مشهد رو فروختیم و به کرج اومدیم ولی همونجا همه بچه هامو جلوی چشمان من و پدرش گرفتند. محمود، محمد، محسن و علی…
از کدومشون بگم. هر کدومشون در کاری که بودند مسئولانه کار می کردند و گاهی به همین دلیل دچار مشکل می شدند.
محمود در سال ۶۲ مسئول کنترل کیفی کارخانه پلاسکو بود و یک بار به دلیل عدم استفاده از مواد اولیه بهداشتی، در انبار را پلمپ کرده بود. مادر دوباره از زهرایش می گوید: زهرای من فوق لیسانس فیزیک و دبیر بود. اونها زندگی شونو برای مردم دادن ولی مردم از دل ما خبر ندارند. محمود زمان شاه هم زندان بود و حبس ابد داشت و بعد از رفتن شاه، پیش از انقلاب سال ۵٧روی دست مردم به همراه سایر زندانیان سیاسی از زندان آزاد شد. ولی دوباره او را در سال ۶۲ دستگیر کردن و بهش ده سال حکم دادند. پنچ سال حبس اش رو کشیده بود که در سال ۶۷اعدام اش کردند. یک روز که ملاقات رفته بودم یک دفعه دیدم دندون های جلوی محمود نیست. گفتم چی شده پسرم؟ گفت: “هیچی مامان جان زمین خورده ام ناراحت نبا.” محمد نازنین که میگن جلوی خونه تیمیاش کشته شده. او هیچ اسلحه ای به همراه نداشته ولی دور خونش محاصره بود و در همانجا او را به همراه دوستش خشایار پنجه شاهی به رگبار بستن و باهم کشته شدن. مادر پنجه شاهی هم پنج تا بچه اش کشته شدن. ما با هم خیلی دوست شده بودیم و او دایم به خانه ما در کرج می آمد. ما دردهای مشترکی داشتیم و زبون همو خوب می فهمیدیم. او زن خیلی مقاومی بود که متاسفانه فوت کرد. محسن نازنین و مهربان منو که ۲١سال داشت و برای استقبال آقای خمینی سر و دست می شکست که از مشهد به تهران بیاید، در سال ۶۲ گرفتن و سال ۶۴ کشتن. اصلاً نفهمیدیم که چرا اونو اینقدر بی سر و صدا و با سرعت کشتن. علی کوچولوی ته تغاری منو که ١٩سال بیشتر نداشت و هیچ کار خلافی نکرده بود، در شهریور سال ۶۲دستگیر کردند. او یک هوادار ساده سازمان فدایی بود و شاید چند اعلامیه پخش کرده بود. اونو آنقدر کتک زده بودن و با پاهای خون آلود به خونه آوردن. من مادر که قیافه او رو دیدم داشتم دیوانه می شدم. او فقط میخواست مردم فقیر نباشند و زندگی راحتی داشته باشن. با این جرم برای او هشت سال حکم بریدند و اونو هم در سال ۶۷ با اعدام های دسته جمعی کشتنش. همسرم، سه سال آخر عمرش دیوانه شده بود. او بچه ها، بخصوص زهرا و محمود را خیلی دوست داشت. دم خونه قالیچه میانداخت و مینشست و میگفت: “مواظبم نیان ما رو ببرن سر چهار راه داربزنن”. میگفتم: “مگه ما چیکار کردیم که ما رو بکشن؟” میگفت: “هیچی، مگه بچه های ما چیکار کرده بودند “.
چی بگم، بی رحمها، محمد رو اسفند سال شصت، سیامک رو مهر ماه ۶٠، زهرا رو شهریور ۶۲ ، محسن رو اردیبهشت ۶۴ و محمود و علی رو شهریور ۶٧ کشتن. من بیشتر عمرم رو جلوی در زندان ها، برای گرفتن ملاقات و در گورستان ها گذروندم.
مادر بهکیش باز آهی می کشد و تکرار میکند: زهرا فوق لیسانس فیزیک و دبیر بود. شوهر داشت، می تونست زندگی خوبی داشته باشه، ولی دلش طاقت نمیآورد مردم گرسنه باشند. هم او و هم شوهرش سیامک را کشتند.
یکی از مادران عزادار با گریه می پرسد: مادر حرفی، پیامی، برای ما مادران عزادار دارید. پاسخ می دهد: صبر و استقامت داشته باشید، بالاخره نتیجه میده. ببینید جسد هیچ کدوم از بچه هام رو به من ندادند. داغ فرزند خیلی سخته. اونهم نه یکی نه دو تا پنج تا، با دامادم میشه شش تا. آنهم چه بچه هایی، یکی از یکی نازنین تر. من به اسم همشون قسم می خورم و امید دارم که روزی دادم را بستانم. محمود و علی رو که کشتن، بعداز سه ماه فقط ساک اونها رو دادند و حتی وصیتنامه هایشان را هم ندادند و گفتند: “پاره کرده ایم.” هر چه فریاد میزدم، التماس میکردم، بگید کجا خاکشان کرده اید؟ نگفتند. مدتهای طولانی در راه اوین و بهشت زهرا سرگردان بودم. به بهشت زهرا می رفتم می گفتند: “برید از اوین بپرسید ما نمیدانیم.” به اوین می رفتم می گفتند: “برید از بهشت زهرا بپرسید ما نمی دانیم.” آخر، یکی از مامورهای بهشت زهرا دلش به حال ما سوخت و آدرس خاوران رو داد که با همسرم به خاوران رفتیم ودیدیم چه فاجعهای اتفاق افتاده. فقط برای همه مادرها آرزوی صبر دارم و امیدوارم خون بچه های ما پایمال نشه. همه تحت تاثیر صحبتهای مادر، در حالی که اشک می ریختند، آرزو می کنند خون این جوانان درخت آزادی را بارور کند و دیگر هیچ مادری عزادار و داغدار نشود.
یک مادر داغدار
تیرماه 1389 - ژوئن 2010