.... .... .... .... ....
.

به یاد ابوذرورداسپی و چند خاطره

اسماعیل وفا یغمایی


رفتگان از جهان ما سخت مقتدرند.نمیدانیم آن بیکرانه ناشناس چیست و چگونه است ولی اقتدار بی پایان وتردید ناپذیرآن را در تمام طول اندک حیات حس میکنیم، با نگاهی مذهبی آنان از من الله به الی الله رسیده اند و با نگاهی مادی به هستی کل جهان مادی پیوسته اند، ولی با تمام اقتدار مرگ، و اقتدار رفتگان و کشتگان و مردگان و بی نیازی آنها از انکه درباره شان چیزی بگوئیم،اینروزها حول و حوش رخت از جهان کشیدن دو انسانی است که اگر گرفتار کسالت جسمی نبودم دلم میخواست از آنها بنویسم،از آنها و خاطراتی از آنها.نخستین نفر بامداد بزرگ احمد شاملوست که شاعر است و دومی ابوذر ورداسپی که نویسنده و مورخ و مجاهد بود. اولی کاری با دین معمول نداشت و در بستر درگذشت و دومی اهل خدا بودو در بیابانهاجان باخت، و نه جسد خودش ونه همسرش فاطمه هرگز یافت نشد.
از بامداد چیزهائی گفته و نوشته ام و بیشتر را میگذارم برای بعد ولی در باره ابوذر اندکی مینویسم. نام ابوذر را من سالهای پنجاه و دو، پنجاه و سه هنگام تحصیل در دانشگاه شنیدم.به زمزمه از او میگفتند و نه آشکارا! و بزودی دانستم نویسنده ای مسلمان و بر شوریده بر حکومت و اهل شمال است. بعدها چیزهائی از او خواندم. از نگاهش و نثرش خوشم آمد. آرمانخواه بود و طرفدار محرومان، و این خصوصیات در آن سالها با وجود دو سازمان مسلح و آرمانگرای فدائیان و مجاهدین وفعالیتهای دکتر علی شریعتی سخت گرامی بود.سال پنجاه و چهار وقتی روانه زندان شاه شدم در زندان بیشتر از او شنیدم. همانموقع برای خودش بی انکه خودش بخواهد قطبی بود و در کنار شریعتی غول زیبای نامدار، و نویسندگانی چون دکتر پیمان و مهندس بازرگان و دکتر سحابی در جمع دانشجویان مسلمان هواداران فراوان داشت و مورد احترام زندانیان سیاسی بود. خودش نیز در تهران زندانی بود. میگفتند آنچنان شکنجه شده که یک پایش دچار مشکل شده و این راست بود. سالها بعد او را دیدم که کفش مخصوص میپوشید و لنگ میزد.
در فاصله سالهای پنجاه و هفت تا شصت در کنار مجاهدین فعال بود . در شمال با فئودالهائی که سبیلشان با ریش آخوندها پیوند خورده بود در کشاکش بود و کاندید منتخب نیروهای اپوزیسیون آن دوران و نیز کنکاشگر در دنیای تاریخ و تحقیق. ابوذر ورداسپی تا این سالها، میشود گفت مثل سعید سلطانپور نام و آوازه و محبوبیتی یافته بود که اگر می ماند بدون شک میتوانست به سرعت در جامعه ایران تبدیل به چهره ای نامدار و موثر بشود و این چیزی است که به سادگی و آسانی اتفاق نمی افتد.
توفان سی خرداد سال شصت و شروع مبارزه مسلحانه مجاهدین و تیربارانها و کشتارهای خیابانی آنچنان فضائی ایجاد کرد که دیگر کسی از کسی خبری نداشت.من در مرداد ماه سال 1360 بجای احمد شادبختی که بر سر قرار دستگیر و تیر باران شده بود، به یاری جوانی تازه سال و شجاع و هوشیار از اعضای حزب دموکرات کردستان ایران بنام کاک خسرو روانه کردستان شدم تا در کوههای حوالی مهاباد در رادیو مجاهد و در محل اقامت دکتر عبدالرحمان قاسملو که محل دفتر مرکزی حزب بود فعالیت کنم. یکسال بعدنیمی پیاده و نیمی سواره از راههای پر پیچ خم مرزی گذشتم و روانه ترکیه شدم تا از آنجا به اتریش بروم و در ساختن چند سرود در وین فعال باشم ودر این شرایط در استامبول بود که ابوذر را دیدم.
حدود یکسال پس از شروع مبارزه مسلحانه و جان باختن مجاهد نامدار موسی خیابانی و ضربات مختلف بخصوص ضربه دوازده اردیبهشت سال شصت و یک تعادل شکننده نظامی میان رژیم کشتارگر آخوندها و سازمان مجاهدین به نفع آخوندها چرخیده و موج گسترده ای از مهاجرتها چه بسوی کردستان ایران و چه بسوی خارج از طریق مرزهای پاکستان و ترکیه شروع شده بود و ابوذر و خانواده اش در زمره مهاجرینی بودند که با یاری مجاهدین به ترکیه آمده بودند.
ابوذر را برای نخستین بار در محله بشیکتاش استانبول در خانه ای که از سطح زمین بسیار پائین تر بوددیدم. رفته بودم برای انتقال مادری(مادرارجمند فرزانه سا) که دچار گرفتگی شدید عضلانی شده بود به آنها کمک کنم تا او را از پله ها بالا بیاورند و با ماشین اورژانس به بیمارستان ببرند. پس ازپایان کار به اتاقک او رفتیم. او را در آغوش کشیدم ونگاهش کردم.با چهره ای سبزه و سبیلی قطور و موهائی کوتاه و چشمهائی غمگین مرا به یاد زاپاتا میانداخت و شگفتا که همسرش فاطمه دختر برجسته ترین مینیاتوریست ایران استاد فرشچیان به نحوی شگفت شباهت به نگاره های استاد فرشچیان داشت. چشمها و ابروها و خطوط صورت غمگین و زیبا و مهربانش همان خطوط و حالتی را داشت که مینیاتورهای پدرش داشتند. ساعتی نشستیم و گفتیم و شنیدیم و خداحافظی کردیم.چند ماه بعد من در همان هواپیمائی که رفیق گرامی و شکسته پای خانه مخفی در تهران،( خانه شادروان مهندس اشراقی) مهدی تقوائی و همسرش ناهید وسه دخترش آمنه و عاطفه و سوده، وخانم مریم رجوی(در آن هنگام خانم عضدانلو) را به وین می برد روانه وین شدم وابوذر گویا روانه اسپانیا شد. بعدها یکی دو بار او را در اینجا و آنجا دیدم و نیز مقالات و نوشته هایش را میخواندم.در سال شصت و چهار به علت انتقال ستاد تبلیغات و رادیو و نشریه سازمان مجاهدین به عراق روانه عراق شدم و ازشهریور سال شصت و پنج تا آذر همان سال در خانه ای غم انگیز که هرگز ندانستم در کجای بغداد قرار دارد( با ماشین میرفتیم و می آمدیم) با ابوذر و فاطمه و بچه های کوچکشان همخانه بودم و شبها علیرغم خستگی کار روز، فرصتی بود که در باره تاریخ ایران و اسلام با ابوذر به صحبت بنشینم و نظرات او را بشنوم.ابوذر اگر چه مسلمان بود و معتقد(به نظر من مسلمانی با مشرب و نگاهی عارفانه) ولی در نگاه به تاریخ سخت شورشی و آزاده بود واین حیرت مرا بر میانگیخت و این سئوال مبهم را به ذهن من می آورد که چگونه تناقض این نگاه را در ذهن حل و فصل میکند. زمستان آن سال من به پاریس رفتم ویکی دو بار او را درخانه ای که محل اقامت آیه الله عالمی و آقای محمد علی اصفهانی شاعر مهاجر بود، در «کونفلان سنت هونوری» در حوالی پاریس دیدم. تابستان سال شصت و شش به عراق برگشتم و این بار در قرار گاهی بنام بدیع زادگان که محل اقامت مسعود و مریم رجوی بود مشغول فعالیت شدم. در این قرارگاه در آن هنگام کتابخانه بسیار غنی و بزرگی با چند هزار جلد کتاب وجود داشت که مسئولیت آن به عهده ابوذر بود.غروبها فرصتی خوش بود که با ابوذر به صحبت بنشینم.در آن هنگام به دلیل وضعیت فکری و شک و تردیدهائیکه نسبت به شناخت خود از تاریخ ایران و اسلام پیدا کرده بودم سخت تشنه دانستن بودم و تصمیم داشتم روی تاریخ ایران کار کنم. داشتم از پوسته باورهای احساسی، بهشت بی تناقض، خارج میشدم و می خواستم بدانم. مساله را با ابوذر در میان گذاشتم و به طور عریان گفتم نسبت به همه دانسته های تاریخی خود شک کرده ام.
ابوذر لبخند غمگینی زد و گفت: میخواهی چکار بکنی؟
گفتم: کار روی تاریخ ایران و اسلام
گفت: کار مشکلی است آنهم در این شرایط.
گفتم : میخواهم شروع کنم.آیا میتوانی کمک ام کنی
صحبتی کردیم و روزهای بعد طرح کار را با ابوذر کشیدم. قرار شد نخست نقشه ای از تاریخ ایران بکشم وروی هر قطعه از ان با کمک گرفتن از مجموعه ای از کتابها با دیدگاههای مختلف جلو بروم و درست مثل بنائی که خانه ای را میسازد طرح را تکمیل کنم.کار شروع شد. ابوذر کتابهای لازم را انتخاب میکرد و من با یک گاری دستی آنها را به اتاقک خود در گوشه قرارگاه میبردم و عصرها پس از پایان کارهای مختلف، تا حوالی نیمه شب کار میکردم و یاداشت برداری میکردم و مشکلاتم را با ابوذر در میان میگذاشتم. و او با توضیحاتش کمک میکرد. دانش او در این زمینه بسیار بود و این دانش و توان هرگز توسط دیگران شناخته نشد. او مسلح به یک نگاه نافذ در بررسی مسائل تاریخی بود که آدم را حیرتزده میکرد. کار تا بهار سال 1367 ادامه یافت و در مرداد سال 1367 تقریبا بیش از نود درصد کادرها ی سازمان مجاهدین به عملیات فروغ رفتند. ابوذر و فاطمه هم رفتند و بر نگشتند.در روزهای شگفت بعد از عملیات و بیش از هزار و چند صد شهید هر بار که به سراغ کار تاریخ میرفتم بیاد ابوذر می افتادم و دستم به کار نمی رفت. بعدها خودمن در همان کتابخانه بعنوان کتابدار مدت کوتاهی کار کردم و در همانجا کار را ادامه دادم،کاری که بیست سال است ادامه دارد و حاصل آن سه بخش از تاریخ ایران است. تاریخ ایران از آغاز تا پایان دوره ساسانیان.کرونولوزی تاریخ ایران از پایان ساسانیان تا دوران خمینی.تاریخ مقدس شیعه و تطبیق تاریخ دوقرن و نیم اول اسلام با تاریخ ایران برای درک تاثیر حقیقی و نه خیالی تاریخ شیعه بر تاریخ ایران.این مجموعه تقریبا دو هزار صفخه ای ، تا کنون، همیشه نقش ابوذر را بر خود دارد و او را با زندگی من پیوند داده است. پس از ابوذر استاد فرشچیان فرزندان او را به آمریکا برد و فاطمه و ابوذر در دشت خونین حوالی کرمانشاه با آب و خاک و تاریخ ایران در آمیختند و بادا که در آینده یادشان و خونهای فروریخته شان زاد و توشه تاریخ ایران گردد.

بیست و نه ژوئیه 2010