.... .... .... .... ....
.

گزارش اختصاصی: گفته‌های مادر سعید زینالی از یازده سال دوری فرزندش


خانم اکرم نقابي (مادر سعید زینالی) مختصری از دستگیری و مفقود شدن پسرش و اتفاقاتی که در این مدت یازده سال افتاده می گوید:


گزارش اختصاصی:


۱- در تاریخ ۲۳/۰۵/۱۳۷۸ روز شنبه ساعت چهار بعداز ظهر زنگ درب خانه به صدا در آمد و دخترم اف اف را برداشت. از پشت اف اف صدای غریبه ای آمد و گفت: من دوست سعید هستم، اگر سعید در خانه است بگو به درب منزل بیاید. دخترم به من گفت: مامان سعید را می خواهند، من گفتم: بگو خوابیده و چون سعید در اطاق دیگری خوابیده بود، صدای من را شنید و گفت: نه بیدار هستم. کفش پوشید و رفت پایین. من از پنجره نگاه کردم و دیدم دو نفر هستند و سعید در وسط آنها ولی چون پشتشان به من بود، صورت آنها را ندیدم. سر کوچه یک اتومبیل سرمه ای رنگ ایستاده بود، درب عقب را باز کرد و یکی از آنها سوار شد و بعد سعید را سوار کردند و بعد از آن نفر سوم سوار شد و حرکت کردند. از آنموقع تا به حال که یازده سال می گذرد، هنوز هیچگونه اطلاعی از فرزندم نتوانسته ام بگیرم و هنوز هم انگار سال ۷۸ است و تازه شروع کرده ام.
از روز بعد شروع کردم به جستجوی سعید در کلانتریها و بیمارستانها. بعد از حدود سه الی چهار روز، پرونده ای در اداره آگاهی مرکز تشکیل دادیم مبنی بر فقدان سعید که چند روزی است از نامبرده خبری نداریم و اداره آگاهی شعبه یازده شروع به پیگیری طبق روال خودشان کردند، بطوریکه از خود ما و دوستان محلی سعید بازجویی کردند و عکس سعید را در روزنامه چاپ کردند که مشکلات دیگری از نوع دیگری برای ما شروع شد. یک نفر با منزل ما تماس گرفت و گفت: دو میلیون تومان می گیرم و سعید را تحویل می دهم. وی گفت پدر سعید با پول بیاید کرج، روی پل اول کرج، منتظر باشد تا ما تماس بگیریم و بگوییم به کجا بروید و درب را باز کنید و سعید را ببرید. پدر سعید به اسرار من، یک حواله روزنامه پیچ کردیم مثلاً پول است و پدرش عازم کرج شد. دو نفر با موتور سیکلت آمدند و بسته را از دست همسرم گرفته و فرار کردند.

۲- بعد از آن یک شب حدود ساعت ۸ الی ۹ چهار نفر زنگ همسایه را می زنند و درب را باز می کنیم. ما در حال شام خوردن بودیم و درب ورودی حال خانه را به علت گرما باز گذاشته بودیم. یک باره سه نفر با کفش و بیسم و اسلحه زیر کتشان وارد حال شدند، یک نفر از آنها سراغ اطاق سعید را گرفت و پدر سعید هم اطاق را نشان داد و همراه یکی از مامورین داخل اطاق سعید شدند. چند تا کتاب و جزوه آنجا بود که آنها را با خود بردند. یکی از مامورین که خیلی تند حرف می زد، ما را تهدید می کرد. ما هم هر چه سوال می کردیم، می گفتند از حاج رضا بپرسید. حاج رضا روی پله ایستاده بود و وارد خانه نشد. بعد از مدتی، موقعی که رفتند، گفتند: تا ما از کوچه بیرون نرفته ایم، حق آمدن به بیرون را ندارید.

۳- بعد از چند روز که این اتفاقات گذشته بود، صدای تلفنی به صدا در آمد. یکی از آن طرف تلفن خود را چنین معرفی کرد. “من از اطلاعات زندان اوین تماس می گیریم و چند سوال از شما دارم. این سوالها را به دقت جواب بدهید.
- چرا آقا سعید با شما به مسافرت نرفته بود؟- دوستهای آقا سعید را چه قدر می شناختی؟- آیا به رادیوهای بیگانه گوش می داد؟- با کدام گروه کار می کرد؟”
اینها قبلاً در تعقیب سعید بودند، چون ما در مسافرت بودیم و جمعه بعداز ظهر ۲۲ مرداد سال ۱۳۷۸ از مبدا به مقصد تهران در حرکت بودیم. شب تو راه بودیم و شنبه پنج صبح به خانه رسیدیدم و بعد از ظهر همان روز این اتفاق افتاد.

۴- یک مورد دیگر هم چنین بود، در شب تولد حضرت فاطمه زهرا(س) و شب تولد حضرت علی(ع) دو بار شب ساعت ۹ صبح بود، تلفنی با منزل ما تماس گرفتند. گفتند ما از حفاظت و اطلاعات سپاه تماس می گیریم و سلامتی آقا سعید را به شما می دهیم. پرسیدم: شما کجا هستید؟ گفتند: بیشتر از این حرف دیگری اجازه نداریم بزنیم، صبر کنید انشااله حل می شود. در همین فاصله ها بود که یک روز خود سعید تماس گرفت و گفت: سلام مامان من خوبم و دنبال کار مرا بگیرید، او نتوانست بیشتر حرف بزند و خداحافظی کرد.

۵ - نامه ای به عنوان فرماندهی نیروی انتظامی ناجا، آقای قالیباف تقدیم کردیم. بعد از یک هفته فردی به نام سرهنگ فاطمی با ما تماس گرفت و پدر سعید را احضار کرد. بعد از ملاقات پدر سعید با سرهنگ فاطمی، یک روز دیگر تماس گرفت و گفت: با توجه به نظر سردار قالیباف قرار است یک ملاقات چند دقیقه ای برای مادر سعید بگیرم ولی وقتی به آن بازداشتگاه رفتم، نامبرده در آنجا نبود و وی را به جای دیگری انتقال داده اند به همین دلیل انشاالله بعد از هماهنگی، شما را می برم تا پسرت را ملاقات کنی. این قضایا یک سال طول کشید و خبری از سرهنگ فاطمی نشد و چون پدر سعید پیگیری می کرد، بعد از درگیریهای زیاد یک روز سرهنگ فاطمی تلفنی به همسرم می گوید: من گزارش را داده ام دفتر آقای قالیباف و چون نامه را توسط یک رابطی به آقای قالیباف داده بودیم و خود آن رابط هم موضوع را از ما می پرسید. به سراغ ایشان رفتیم. موضوع را گفتیم و ایشان فرمودند: چند روز صبر کنید، سردار روز سه شنبه شام مهمان ماست می آید به خانه ما و من از ایشان پیگیری می کنم. روز بعد وقتی که به ملاقات آقای رابط رفتیم ایشان از ما پرسید: آقای زینالی موضوع چیست و ما جواب دادیم که ما هم منتظر شنیدن جواب از شما هستیم. این آقا گفت: شب من از سردار پرسیدم و ایشان گفتند آقای مهندس به آن همکارانت بفرمایید چند روزی صبر کنند تا بعد. حال همین چند روز شده یازده سال.

۶- نامه دیگری به تشخیص مصلحت نظام دادیم و آنها هم نامه را فرستادند به حفاظت اطلاعات سپاه، یک سال به طور روزانه، نامه را از سپاه و همچنین از تشخیص مصلحت نظام پیگیری می کردیم تا اینکه روبروی پادگان قصر فیروزه در اثر یک تصادف موتورسیکت همسرم رفت زیر کامیون و کامل از بین رفت. طوری که لاشه آنرا در نیاوردیم و هنوز سند آنرا داریم. در آخر از طریق تلفنی از داخل تشخیص مصلحت نظام یک نفر گفت: سپاه پاسداران گفته چون امنیت کشور مطرح است، چند روزی صبر کنید. همین چند روز شده یازده سال.

۷- بار دیگر نامه ای به دادستان تهران، جناب آقای سعید مرتضوی دادم و ایشان نامه را به آقای سالار کیا، معاون امور زندان ها ارجاع دادند و رییس دفترش تلفنی هم با معاون امور زندانها صحبت کردند مبنی بر اینکه حاج آقا مرتضوی می خواهد بداند فرزند اینها کجاست و من همراه همسرم نامه را آوردیم طبقه پایین و تحویل خود آقای سالار کیا دادیم و ایشان به سربازی که ایستاده بود دستور دادند رییس دفتر را صدا کن بیاید اینجا، یک آقای جوان آمد خدمت معاون امور زندان. نامه مرا داد به نامبرده و شفاهی هم گفت: از این جاهای مربوطه استعلام بگیرید و بفرمایید خود آقای دادستان دنبال این موضوع است و ایشان ما را همراه خودش برد به اطاق خودش و تلفنی با چند جا تماس گرفت و موضوع را گفت و چون وقت نماز و ناهار شده بود، به ما گفت: شما در راهرو منتظر باشید تا من درب را کلید کنم، می روم نماز و وقتی که نامبرده از ناهار و نماز برگشت، چندین بار این اطاق و آن اطاق رفت. او ما را هم در کنار راهرو می دید. رو به ما کرد و گفت شاید جواب اینها به آخر وقت بکشد. شما اذیت می شوید بروید فردا اول وقت بیاید اینجا و ما هم همین کار را کردیم. وقتی که فردا آمدیم تا اینکه ما را دید، سریعا گفت: اگر شما دیروز به من می گفتید فرزندتان در کرمانشاه خدمت کرده به شما می گفتم فرزندتان کجاست. من در جواب گفتم فرزند ما حدود دو سال پیش خدمت اش را تمام کرده. گفت: باشد، در پادگان یک سری اتفاقات افتاده و فرزند شما هم گرفتار شده. ما را به اطاق آقای سالار کیا راهنمایی کرد. وقتی وارد اطاق شدیم، رییس دفترش به ایشان گفت: پدر و مادر سعید که پیگیری می کردیم. آقای سالار کیا به ما گفت: فرزندتان در حفاظت اطلاعات سپاه بازداشت شده و هیچ اطلاعی از وضعیت پرونده اش نداریم، در ضمن آنها به ما اطلاعات نمی دهند. وقتی از اطاق ایشان خارج شدیم، من شروع به سوال کردن از رییس دفتر ایشان کردم. گفت: پرونده کرمانشاه، پرونده معرفی است. خیلی ها را گرفته اند، فرزند شما هم در آنجا در حفاظت سرباز بوده و همچنین راننده فرمانده پادگان بوده و باید از جریان های پادگان با خبر می شد. کوتاهی کرده چون امنیت کشور است و نمی گذارند شما ملاقات کنید یا از وضعیت فرزندتان با خبر باشید. من خیلی اسرار کردم، گفت: یک سری اطلاعات در خصوص مسایل هسته ای از طریق ارتش از پادگان خارج شده و به دست منافقین رسیده است. در رده های بالا خیلی ها را گرفته اند و فرزند شما به عنوان راننده در پرونده مطرح است. من خداحافظی کردم رفتم. بعد از حدود یک ماه نامه ای دیگری به معاون امور زندان ها نوشتم و آمدم خدمت آقای سالار کیا. وقتی که نامه را دادم ایشان خندید و گفت: بعد از شش و هفت سال درب اطاق ما را شناختی؟ ما را دیگر رها نمی کنید؟ بالاخره ایشان با اصرار من، نامه را زیر نویس کرد به آقای مهندس نبوی به عنوان اینکه یک سری اطلاعات از وضع پرونده نامبرده به اینجانب اخذ نماید و من نامه را دادم به دبیرخانه و آنها گفتند شما بروید یک ماه بعد بیایید. وقتی که بعدا مراجعه کردم، رییس دفتر آقای سالار کیا گفت: من هیچ صحبتی با شما نکرده ام، من هر چه به شما در خصوص پسرت گفته ام، نشنیده بگیرید. مستقیما مرا به اطاق آقای سالار کیا برد و گفت: پدر آن پرونده سپاه آمده و آقای سالار کیا در اطاق یک مهمان روحانی جوان داشت و رو کرد به طرف او و گفت: ما باید جواب مردم را بدهیم، حالا من به این بنده خدا چه بگویم و بعد رو به طرف من کرد و گفت: فرزند شما توسط حفاظت سپاه پاسداران بازداشت شده و به ما هم خبر نمی دهند. این نامه شما را پس آورده اند. می خواستند ما را ببرند. می گویند به احترام دادستان شفاها پرسید گفتیم اینجا هست. نه اینکه شما نامه پدر نامبرده را برای ما بفرستی. بعد من سوال کردم آقای سالار کیا شما دادستان شهر تهران هستید باید از طریق شما این جریان یعنی بازداشتی فرزند اینجانب انجام شود و اگر دستور شما نباشد کسی می تواند خودسرانه کاری انجام دهد؟ پس من کجا بروم اول خدا بعد شما، باید جواب بدهید. ایشان خنده ای کرد و گفت: "شما فقط این موضوع را از طریق دفتر مقام معظم رهبری پیگیری کنید. ما کاری برای شما نمی توانیم انجام بدهیم خداحافظ شما".

۸- بار دیگر شخصی با منزل ما تماس تلفنی گرفت و گفت:"من از شهرستان یزد تماس می گیرم یک شماره تلفن به جز تلفن خودتان، به من بدهید و شب بروید آنجا تا من تماس بگیرم و می خواهم با شما صحبت کنم". ما همین کار را انجام دادیم. او شب به آن تلفن زنگ زد و با همسرم صحبت کرد و یک آدرسی در نزدیکی ترمینال یزد کنار خیابان داد. همسرم شب عازم یزد شد و به آن آدرس رفت و شخصی با کت و شلوار و حدود ۵۰ سال سن آمده و به همسرم گفت:" ما هم در این جریان گرفتار بودیم و الان هم چند تا از بچه های ما هم بازداشت شده اند و چون سپاه مستقیم نمی توانست وارد ارتش شود، آقای سرگرد علی دوستی ماها را دستگیر کرده و بعد از تکمیل پرونده تحویل سپاه داده است. بروید آقای علی دوستی را پیدا کنید. شاید به شما اطلاعاتی بدهد. در ضمن آن موقع او سرگرد بود و بعد از این جریان درجه سرداری گرفت است و همه را تر و خشک گرفت و تحویل حفاظت اطلاعات سپاه داد". نامبرده همانطوری که با من صحبت می کرد، خیلی نگران بود و حتی نام خود را نگفت. ایشان خیلی اسرار می کرد که حتما کسی را پیدا کن وگر نه، پسرت را اعدام خواهند کرد. در ضمن موضوعی که در دفتر آقای سالار کیا به من گفتند تقریبا ایشان هم همین طور موضوع را مطرح کرد. همچنین گفت شما برو شهرک اکباتان تهران سراغ یک نفر را بگیرید به نام آقای نیازی ایشان فرمانده پادگان بوده و ایشان را هم گرفته بودند و از ارتش گویا اخراج شده. کاملا جریان فرزند شما را آقای نیازی می داند. من مادر سعید حدود یک سال و نیم کوچه به کوچه از طریق مخابرات و غیره پیگیری کردم حتی شبها هم موضوع را پیگیری کردم تا اینکه آقای نیازی را در یک سوپر مارکت پیدا کردم و با همسرش در سوپر مارکت بودند و قتی که گفتم من مادر سعید زینالی هستم تعجب کرد همه اش از من می پرسید آدرس مرا از کجا پیدا کرده ای و چه کسی به شما داده. مرا برد پشت سوپر مارکت با همسرش با من صحبت کردند. ایشان خیلی نگران شد و گفت: اگر الان می دانستند من با شما صحبت کرده ام، مجددا به سراغ من می آیند، شما دیگر دنبال من نیایید. من خداحافظی کردم و آمدم بیرون و با پدر سعید قرار گذاشتیم که چند روز دیگر با هم برویم به سراغ آقای نیازی، وقتی که بعد از چند روز مراجعه کردیم شخص دیگری در آنجا بود. پرسیدم آقای نیازی کجاست گفت ایشان فروخته و من تازه خریده ام بعد از آن خیلی پیگیری کردیم دیگر او را پیدا نکریدم انگار آب شده رفته به زیر زمین.

۹- در ضمن ما با خانواده برادران شهید باکری آشنایی داریم چند سال پیش شب سالگرد آنها، آقای رضا باکری به من و پدر سعید گفت آقای زینالی زود نرو چون آخر شب حاج آقا یونسی وزیر محترم اطلاعات عازم کشور چین می باشد می آید اینحا و از اینحا می رود به فرودگاه شما صبر کنید اسم سعید را داده بودیم بپرسیم چه کار کرده و حدودهای ساعت ۱ الی ۲ نصف شب بود آمد به خیابان کاوه منزل شهید باکری و آقای مهندس رضا باکری پرسید و حاج یونسی گفت من به یکی از معاونها گفته بودم قرار بود جواب به پسر شهید باکری بدهد و آقای مهندس باکری گفتند نه خیر حاج آقا خبر نشده و همان موقع به یک نفر تلفن کردند و پرسید: من اسم سعید زینالی فرزند هاشم را به شما داده بودم چه شد و او هم به ایشان گفت حاچ آقا من طی یادداشتی گذاشتم روی میز شما. حتما ملاحظه نفرموده ای، در اختیار بچه های سپاه می باشد و در حال تکمیل پرونده است و بعد طوری صحبت کردند که دیگر من متوجه نشدم. در آخر هم ایشان گفتند بعد از مسافرت پیگیری بفرمایید از طریق وزارت اطلاعات ببینم موضوع چیست. رفتند به فرودگاه بعد از آن هم ما دیگر به ایشان دسترسی نداشتیم و همین طور ماند. چندین بار آقای مهندس باکری فرمودند بیا با هم برویم سپاه پیگیری نماییم و چون دیدم جوابی نمی دهند و آقای مهندس باکری عصبانی می شود، دیگر از طریق ایشان پیگیری نکردم و ترسیدم کار ما بدتر بشود.

۱۰- حاج آقا حجته الاسلام ولمسلمین میرزا موسی سلیمی دادستان انقلاب میانه و حاکم شرع میانه و رشت بود ایشان چندین دوره نماینده مردم میانه در مجلس شورای اسلامی بود و پدر دو شهید، پیرمرد است و با خانواده ما نسبت دارد. موضوع را با ایشان در میان گذاشتیم بطوریکه گفتیم فرزند ما زنداین حفاظت اطلاعات سپاه می باشد اگر امکان دارد بپرسید برای چه گرفته اند. ایشان فرمودند یک نفر در زمانی که من دادستان انقلاب بودم، رابط ما با اطلاعات بود. با هم خانوادگی به مکه معظمه مشرف شدیم صبر کنید من از ایشان بپرسم و بعد از چند روز توسط یکی از فامیل ها پیغام داده بودند که حضوری بیایند به خانه ما. مبادا از تلفنی منزلشان به خانه ما زنگ بزند. وقتی که ما رفتیم به خدمت نامبرده فرمودند چون تلفن منزل شما در کنترل است، من پیگیری کردم فامیل پسرت برای خودش مشکل بزرگی ایجاد کرده و با پیگیری ما حل نمی شود احتمالا مشکل هم برای ما ایجاد می کنند و شما خودت هم پیگیری نکنید و به من گفته اند کار ایشان خیلی مشکل است و اگر جای دیگری هم صحبت کنید که من این موضوع را به شما گفته تکذیب می کنم و می گویم من اصلا اینها را نمی شناسم. بطوریکه وقتی با ما در اطاق صحبت می کرد به این طرف و آن طرف نگاه می کرد و حرف می زد، بطوریکه همسرش در آشپزخانه مشغول کار بود وقتی که دید حاج آقا اینگونه صحبت می کند اعتراض کرد و گفت حاجی مگر شما چکار می کنید که اینقدر نگران هستی کم مانده بود که با همدیگر اختلاف پیدا کنند و ما زود بلند شدیم آمدیم بیرون.

۱۱- در این مدت به مجلس شورای اسلامی و کمیسیون امنیت ملی و وزارت کشور و ریاست جمهوری و وزارت اطلاعات و سپاه پاسداران و دفتر مقام معظم رهبری چندین بار دادگاه انقلاب اسلامی، دادگاه نظامی نیروهای مسلح و جاهای دیگری که مربوط به این قضایا می باشد اعم از دفتر آقای رییس، معاون اول شورای عالی قضایی همچنین زمان آقای شاهرودی بعضی وقتها مسئولین محترم دفاتر این آقایان حرفهای خنده دار می زنند. به عنوان مثال: دفتر آقای رییسی معاون اول دستگاه قضایی کشور می گوید این موضوع اصلا به ما مربوط نمی شود.

۱۲- اطلاعات زیادی در خصوص اینکه فرزند ما در دست حفاظت اطلاعات سپاه است داریم و این احتمال وجود دارد که اگر تمام آنها را بازگو نمایم، برای بعضی از آنها مشکلاتی ایجاد شود.

مادر سعید زینالی

منبع: مادران عزادار
وارد شده: 25 تير 1389 – 16 ژوئيه 2010