.... .... .... .... ....
.

اول شهریور، سالروز شهادت شهرام فرجی، شهید عاشورا



شهید عباس فرج زاده طاراني (شهرام فرجی )، 35 ساله فرزند بهرام، متاهل دارای یک دختر 5 ساله به نام آوا، روز یک شنبه 6 دی ماه 1388 در جریان قیام عاشورا در هجوم وحشیانه ی خودروهای نیروهای انتظامی به میان مردم در میدان ولیعصر تهران مورد اصابت شدید قرار گرفت و سپس توسط همان خودروها از روی بدن نیمه جان او رد شد و به شهادت رسید.
طبق اظهارات شاهدان عینی راننده ماشین لباس فرم نیروی انتظامی را بر تن داشته است و ماشین اول به شهرام می زند و ماشین دوم از روی او رد می شود.فیلم جان باختن شهید یکی از دردناک ترین صحنه هایی بود که در جریان سرکوب اعتراضات مردمی شاهد بودیم. انسانی زیر چرخ های ماشین نیروی انتظامی له شد. فیلم کشته شدن این جوان 35 ساله به سرعت بر روی اینترنت قرار گرفت. به گفته شاهدان عینی و براساس فیلم منتشره،یک خودروی نیروی انتظامی شهرام را زیر گرفت و خودروی دیگری که آن نیز متعلق به نیروی انتظامی بود از روی شهرام رد شد. یکی از شاهدان این صحنه که همان روز، خبر شهادت شهرام را به برخی رسانه ها گزارش کرده بود بازداشت و بعداز دو ماه با قرار وثیقه آزاد شد.او اکنون در نوبت دادگاه است.


طی مصاحبه ای با یکی از نزدیکان شهید، موارد ذیل اعلام شد:- اسم شناسنامه ای شهرام فرجی، عباس است و پدرش این اسم را برای او انتخاب کرده بود اما از همان ابتدا همه او را شهرام صدا میکردند؛ از همان کودکی و شاید بر وزن بهرام، که نام پدر شهرام بود و شهرام فرج زاده تارانی درست است و فرجی نیست. - او شرکت خصوصی داشت و در کار پخش مواد غذایی بود. - خانواده شهرام در ابتدا برای اینکه بتوانند پیکر شهرام را تحویل بگیرند ناچار شدند اعلام کنند رهگذر بوده و در اعتراضات شرکت نداشته، اما شهرام همیشه اعتراض داشت و از روز اول در همه اعتراضات شرکت داشت.
روز عاشورا هم همچون بسیاری از مردم برای شرکت در اعتراضات بیرون رفت. روز تاسوعا از او پرسیدم فردا (عاشورا) هیات می آیی؟ در جواب گفت: "فردا می روم هیات راهپیمایی."
آخرین اس ام اسی که از شهرام مانده این است :

روز مرگم هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مست و خراب از می، شرابی بدهید
بر مزارم نگذارید بیاید واعظ،
پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ
جای تلقین به بالای سرم دف بزنید
شاعری رقص کند جمله شما دست بزنید
 روز مرگم درون سینه من چاک زنید
اندرون قلب من یک قلم تاک زنید
روی قبرم بنویسید وفادار برفت
آن جگر سوختهء خسته از این دار برفت.

همه کار تدفین و تشییع را خودشان انجام دادند و ما فقط نظاره گر بودیم؛ یعنی اجازه هیچ کاری راندادند. حتی اجازه ندادند وارد غسالخانه شویم و جنازه را ببینیم. شهرام را همراه با امیر ارشد تاجمیر آوردند بهشت زهرا و در لحظه آخر به ما گفتند که بیایید قطعه 302 و رفتیم. امیر را آنجا در حالی دفن کردند که تنها به پدر، مادر، برادر و خواهر او اجازه داده بودند حضور داشته باشند. بعد شهرام را بردند قطعه 304 و چون تعدادی از فامیل هم حضور داشتند، شروع کردند به فیلمبرداری کردن از ما و کسانی که حضور داشتند.تک تک، از همه فیلم و عکس گرفتند؛ از پلاک های ماشین ها نیز فیلم و عکس گرفتند و شهرام را خودشان در قبر گذاشتند. حتی اجازه ندادند ما خود اینکار را بکنیم و نگذاشتند برای آخرین بار او را لمس کنیم و خاکش کردند.
همسر و دختر شهرام در وضعیت مناسبی نیستند. حال همسرش خیلی بد است و گاهی از خودکشی حرف میزند؛ او هنوز نمی تواند باور کند. این فیلم او را از پا انداخته است. دخترش آوا هم خیلی بی قراری می کند. کسی را به اتاق پدرش راه نمی دهد. سرخاک پدرش می نشیند و خاک ها را کنار میزند و می گوید: الان بابای من دستش زیر این خاک است؛ همه خاک ها را کنار بزنم می توانم دستش را بگیرم؟

خواهر شهید شهرام فرجی در مصاحبه با روزآنلاین میگوید:
«واقعیت این است که شهرام مثل خیلی از جوان های روشنفکر ایرانی خواهان آزادی های اجتماعی و برابری های اجتماعی بود. سمپاتی خاصی به کسی یا گروهی نداشت. نه چریک خیابانی بود نه دنبال خط سیاسی بود بلکه دلش برای حقوق انسانی می تپید. دلش نمی خواست وقتی با خانمش بیرون می رود از او بپرسند با این خانم چه نسبتی دارد؛این را توهین به خودش و خانمش میدانست. می گفت این آزادی مسلم انسانی را چرا نباید داشته باشیم؟چرا باید این گونه باشد. شهرام نگران دخترش بود نگران دختری که از حقوق اولیه و اساسی که همه دختران دنیا دارند محروم خواهد بود. به همان کوچکترین مساله که اشاره کنیم همین بود که وقتی مدرسه برود باید حجاب اجباری بگذارد و الی آخر. شهرام اعتراض داشت که چرا شرایط انسانی در جامعه حاکم نیست؛ چرا آزادی نیست؛ به نوعی در خانواده این شرایط و مشکلات را به صورت ملموس دیده بود.در اصل زندگی شهرام با یک انقلاب شروع شد؛ انقلابی که همه به آن امید داشتیم. ما آن موقع درمرکز تهران زندگی میکردیم و جریان انقلاب در همه ما تاثیر گذاشته بود. آدم های بی تفاوتی نبودیم.از وقتی شهرام چشمانش را باز کرد دید که همه اطرافیان درباره تحول حرف میزنند؛ اما از همان کوچکی متوجه شد که تمام به اصطلاح خواب هایی که ما دیده بودیم سراب بود.»
او ادامه می دهد:
« ما خانواده بی تفاوتی نسبت به جامعه نبوده ایم. برای انقلاب هم هزینه دادیم؛ همه راهپیمایی ها بودیم و برادر بزرگم توسط ساواک بازداشت شده بود. اما شهرام می دید که چگونه مردم با رویاهایشان، سرکوب شدند و همه چیز تبدیل به سراب شد. اینها را در جامعه و خانواده می دید و نیازی به تعلیم سیاسی خاصی نداشت. مدام می پرسید چرا آزادی نیست. او با چشمان خود دیده بود شبهایی که می ریختند و خانه ها را تفتیش می کردند و ما به خاطر چند کتاب چگونه تا صبح می لرزیدیم که نکند بیایند و کتاب ها را پیدا کنند؟ گویی بمب اتم در خانه مخفی کرده بودیم. به مرور دختر عمه ام و چند تن از بچه های فامیل بازداشت شدند.شهرام همه اینها را می دید و می پرسید به چه جرمی با آدم هایی که انقلاب کردند این گونه برخورد می کنند. برادر من یواش یواش مثل اکثر جوان ها امیدش را از دست داد که بتواند نقشی در جهت تحول و تغییر در جامعه ایفا کند و بیشتر متمرکز شد به زندگی خودش؛ تا اینکه جریانات سال گذشته پیش آمد و او در اصل رفت تظاهرات به امید اینکه اعتراضات مردم باعث شود جو اجتماعی تغییر کند و فضای دیگری برای دخترش آوا به وجود بیاید اما متاسفانه در این مدت فضا بدتر هم شده؛هم برای آوای برادرم و همه آواها.»
و نیز:
« شهرام عاشق زندگی بود و شایستگی زندگی کردن را داشت و من هرگز تصور هم نمی کردم شهرام را خون آلود در خیابان ببینم. اما یک پیامی برای جوان هایی دارم که الان فکر می کنند کاری نمی توان کرد. فرق یک آدم معمولی با یک قهرمان این است که آدم معمولی لحظات آخر می برد اما یک قهرمان همان لحظه آخر باز با شجاعت خودش ادامه می دهد. شهرام وقتی آن روز اوضاع بحرانی شد می توانست مثل خیلی های دیگر فرار کند اما نکرد ایستاد و ادامه داد و شهید شد »