.... .... .... .... ....
.

صفحات ویژه شهدای جنبش نوین مردمی - شهید بهزاد مهاجر



شهید بهزاد مهاجر
نام: بهزاد مهاجر
محل شهادت : تهران
تاریخ شهادت :
شهادت بر اثر : اصابت گلوله به قلب


حکایت شهید

تنش سخت مثل سنگ شده نتيجه 50 روز حبس در سردخانه است (سردخانه همان زندان مردگان است؟). غسالها به سختي برش ميگرداندند بدن يخزدهاش در گودي سنگ غسل جا نميشود. بدنش باد كرده و متورم است، سرتاسر سينه زير گردن تا ناف، از اين شانه تا آن شانه، صليب وار شكافته شده انگار كالبد شكافياش كرده اند شايد هم دنبال گلوله بوده اند. يك دايره كوچك روي سينه چپ، همانجا كه روزي قلبي مي تپيده جاي گلوله را نشان ميدهد. سوراخ روي سفيدي سينه، بد جور به چشم ميآيد برعكس آن سوراخ كوچك ديگر كه پشت بازوي راست جا خوش كرده و كسي نمي بيندش. بي دليل هم نيست وقتي جنازه را برمي گردانند آنقدر پشت خونين و پاره پارهاش چشم آدم را سوزن ميزند كه ديگر حواست به سوراخ كوچك پشت بازو نباشد. چند گلوله خورده؟ دو تا، شايد هم يكي، شايد دستش را هنگام تيراندازي سپر كرده اما گلوله از بازويش عبور كرده و به سينه نشسته اما جاي خروج گلوله از آن طرف بازو كجا است؟ نميدانم.
غسالها، كماكان ميشورندش. معلوم است قبل از مرگ بيمارستان بوده، چسبها و سوزنها و چيزهاي ديگري كه اسمشان را نميدانم اما در بيمارستان به تن و بدن آدم آويزان ميكنند هنوز بر پيكر سنگ شدهاش آويزان است. غسال با دست همه را ميكند. در جوي پائين سنگ، خونابه چسبها و سوزنها و ... را با خود ميبرد. پنبه هاي سفيد، پيكره پاره پارهاش را در برميگيرند. كتان را ميبرند و كفن ميكنند.
تعدادمان كم است. بيست سي نفري مي شويم. گرماي ظهر مرداد آدم را داغ ميكند. اما خوبي اش اين است كه اشك را همان روي صورت بخار ميكند. مامان تقريبا از حال رفته، ناله هاي نامفهوم ميكند. خاله مثل هميشه در سكوت گريه ميكند. از شدت تكان شانه هايش ميتوان شدت گريه را فهميد. خانواده پسردار خوبي اش اين است كه براي بر دست گرفت جنازه، آدم كم نمي آوري. من و دو برادرم، سه پسرخاله و سه پسردائي، گرداني هستيم بي خواهر. مي بريمش قطعه 208 خودش قبلا قبر كنار عزيز را براي خودش خريده بود. ميخواست كنار مادرش دفن شود. در قبر گذاشتيمش. ماشين پليس كنار ايستاده، مامورها فقط نگاه ميكنند، بدبختها بهانه ندارند ما كاري نميكنيم گريه داغ مرداد و خاك گرم بهشت زهرا و جنازه زير خاك مگر ميگذارد؟
عجب! چه راحت مينويسم، هيچ وقت فكر نميكردم بتوانم به اين راحتي بنويسم دائي بهزاد را در قبر گذاشتيمش، دائي كوچك را، دائي شوخ و شاد را، مدتي بود نديده بودمش هم تنبلي من هم ... ديروز كه با مامان خانه اش رفتيم دنبال شناسنامه و سند قبرش، چه كشيديم. به تنهائي عادت كرده بود. خانه كوچك و تميزش، لباسهاي نوئي كه تازگيها خريده بود. دو دست كت شلوار آويزان در كمد، كاغذ كنار تلفن: قند، روغن سرخ كردني، آلو و ... گويا فهرست خريد بوده. بربريهاي با دقت تكه شده در يخچال، بادمجان سرخ شده در فريزر، ظرفهاي مرتب چيده شده در آبچكان، خانه كوچكش چقدر منظم و مرتب است. چه كسي ميگويد خانه بي زن، بي سامان است. مسواك جلوي آينه، عكس من و نسرين و عزيز كنار تلفن، جزئيات است كه آدم را آتش ميزند. هيچ وقت فكر ميكردي كسي با ديدن حوله و مسواكت آتش بگيرد؟ من و مامان گرفتيم.
حالا اين زندگي ساده كوچك معمولي و زيبا به زير خاك رفته، آخ ... چه ساده مينويسم «زير خاك رفته»، دائي بهزاد را من، اشكان، سينا، ارسلان، علي، البرز و بابك دفنش كرديم (بهتر که رهام نبود از همه غصه خورتر است)، گذاشتيمش زير خاك، كنار عزيز، با تن سخت و پاره پاره اش، با جاي گلوله (گلوله ها؟)، با همه سختي و مشقتي كه در این چهل و هفت سال كشيده بود. او را راحت گذاشتيم زير خاك همان قبرستاني كه چهل سال پيش پدرش در قطعه 2 آن دفن شده بود. همان وقتي كه يتيمي و محروميت آغاز شده بود. گذاشتيمش زير خاك با همه سالهاي سختي و فقر، با تنهائي و كار، با سالهاي جنگ و جبهه، با آرزوهاي ساده يك آدم معمولي!
خاك را ريختيم. دائي! خداحافظ، خداحافظ همه جواني حسرت، همه شبهاي تنهائي، همه روزهاي آهن و عرق؛ تو ماندي و خاك، ما رفتيم و خشم.