.... .... .... .... ....
.

ما تبعید شدگان تاریخیم؛ برای احمد، حامد و مجید

سیمین روزگرد


حکایت ما حکایت درد است و رنج دورانی که بر گرده هامان سنگینی می کند؛ هنگامی که در موطن خویش نیز چون تبعیدیان از بسیاری حقوق محروم بوده و هستیم. هنگامی که در قلب های یکدیگر نیز تبعید می شویم حتی!

روی سخنم با شماست؛ مجید ها و احمدها و حامد ها. از آن هنگام که به بند کشیده شدید ما نیز دوباره و هزارباره تبعید شدیم به گورستانی دور تا در کنج سکوتمان یادتان باشیم و برای این کم کاری خود، هورا بکشیم. شرمنده اما بیش از اینکه نهایتا عکسی از شما به دست بگیریم و اسمتان را گوشه ی کاغذ سپیدی و به لطف این تکنولوژی البته سایتی بنویسم، از ما توقع نداشته باشید؛ ما سیاسی نیستیم، اگر هم باشیم راه کم خطرش را انتخاب می کنیم که مبادا روزی، روزگاری گذرمان به سلول هایی که فقط شما سه نفر قرار است سی و سه سال و نیم در آن روز را به شب کنید، بیفتد...

رفقا، واقع بین باشید و قبول کنید که سخت بوده است حتما دیدن بهترین فرزندان این سرزمین در کنار هم و تقدیر این بوده که هریک از شما به گوشه ای تبعید شوید و البته خانواده هاتان را نمی دانم باید چه کرد با این همه درد و رنج و عشقی که نسبت به فرزندانشان دارند. درد دوری شما از همان ابتدا بوده اما حال که مضاعف می شود چه؟ حالا که حقیقت با تمام تلخی و زمختی اش خود را به آن ها نشان می دهد چه؟ حالا شما تبعید شده اید. تمام شد. دست ها کوتاه شد و اما نمی دانم با این زبان های الکن باید چطور واقعیات این بازی لعنتی را به آن ها فهماند؟ چطور باید گفت که مرخصی ها و لطافت ها شامل فرزندان شما نمی شود، که این قبیل امتیازات تنها مختص همان هایی است که وثیقه ی یک میلیاردی را در کمتر از نیم روز تامین می کنند و با شش سال حبس هم مرخصی بیش از شش ماه می گیرند!

احمد، تو می دانی که مادرت با آن احوالش چقدر برایت اشک ریخت تا بعد از ماه ها در آن به قول خودت جهنم تو را ببیند و البته نه در شهر خودت که در جایی دور و بین کسانی که از جنس تو نیستند. شاید تا آن روز باورشان نمی شد. هنوز به دنبال مرخصی ات بودند تا شاید یک روز دیگر همچون گذشته بر سر آن سفره ی بی پدر بنشینی و رونقش شوی و مادرت با آن نگاه های تحسین آمیزش حتما به قدو بالای پسری که روزی نان آور خانه اش بوده، افتخار کند.

مجید تو که سال هاست تبعیدی و شاید مادرت هم مثل ما دیگر عادت کرده به احوالاتت و تنها وقت اعتصاب غذا است که توان تحملش تاب می شود و از زمین و زمان می خواهد که به هر طریقی شده به تو بگویید بس است؛ بشکن آن اعتصاب لعنتی را که تن تو تاب آن همه سختگیری را ندارد؛ تو اما خودت حرف از شرایط خوب و عادت می زنی و مدعی می شوی که کمی و تنها کمی موقع اعتصاب خشک اذیت می شوی!!

ولی حامد تو را برای چه بردند؟ حالا دیگر به گمانم به لطف دهکده ی جهانی(!) غارنشینان هم بدانند که "ام اس" چیست و اگر کسی هم خودش را به ندانستن بزند عذربدتر از گناه آورده. آن همه درد باید تاب آوری اما. شهر، شهر تو نیست اما درد، درد توست و پدری که هر روز پشت دفتر دادستانی انتظار می کشید و البته که با آن توهین و تحقیرها خودشان را کوچک کردند و همه می دانیم که پاسخ تمامی آن ها دست آخر بردن شبانه و بی خبر تو بود. می گفتند که تو همیشه خود را نگه می داری تا وقت ملاقات، کسی از اصل حالت با خبر نشود و نگران تر. حالا راحت باش؛ دست از کار افتاده ات و چشمان کم سویت را راحت بگذار؛ بگذار موقع درد حسابی خودنمایی کنند چرا که دیگر تو اوین نیستی تا لااقل هفته ای یکبار، دو هفته ای یکبار کسی به ملاقاتت بیاید.

حالا تو در بین یکی از اقوامی هستی که سال هاست بسیاری به هیچ می انگارنشان و برعکس. نه آن ها که هر کدام از ما با نفی یکدیگر پا گرفتیم و چه خوب به ما یاد دادند که در هر حال یک ناسیونالیست باقی بمانیم؛ کرد و ترک و فارس و لر و بلوچ و عرب مثلا هموطنیم اما سالهاست که نتوانسته ایم برای هم تبعیض قائل نباشیم؛ گویی همه تبعید شدیم به زمین و زمانی که برای ما نیست. این البته حربه ی دست ساز و خوبی شده؛ تاریخ ما را اینگونه خواسته و لابد ما نیز تاریخ فردا را اینگونه که امروز می خواهیم، می سازیم؛ پس بمان و بجنگ که تو تاریخ سازی...

چهارشنبه 17 شهریور 1389 
سیمین روزگرد
منبع: هرانا
بازگشت