.... .... .... .... ....
.

نامه ای از اوین



دیروز از آن روزهای نحس بود. ضیا تبعید شد به زندان ایذه. ایذه زندان ندارد! احتمالا می برندش زندان کارون اهواز. صبح داشتم صبحانه می خوردم که [...] آمد و خبر داد که ضیا دارد وسایلش را جمع می کند که برود. [...] 4 بار گفت: "ضیا داره می ره ایذه." تا من متوجه ماجرا شدم. با این که گوشم می شنید اما مغزم نمی خواست باور کند. تنها کسی که می خندید، خود ضیا بود. اما خنده اش خنده حقیقی نبود.

خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است

چشمانش خشم و غم را فریاد می زد. علی ملیحی زار زار می گریست. عبدالله مومنی سرش را پایین انداخته بود و آرام گریه می کرد. ضیا مسخره بازی در می آورد و شوخی می کرد، اما فضا بسیار سنگین و غمگین بود. ضیا را بغل کردم و بوسیدم. آخرین گفت و گویم با ضیا دوشنبه پس از ملاقات در مورد بیانیه دانشجوهای 350 به مناسبت بازگشایی دانشگاه ها بود.

وقتی از پله ها بالا می رفت، برایش دست زدیم. ضیا رفت و شاید تا چند روز دیگر مجید هم برود پیشش. ضیا که رفت، به هواخوری رفتم. اعصابم بدجوری خورد بود و دلم گرفته بود. کنار مجید نشستم و ناگهان بغضم ترکید. ضیا 10 و مجید 6 سال زندان در تبعید ایذه دارند. اگر مجید برود...

عبدالله و علی ملیحی هنگام آمار غروب هم در هواخوری گریه می کردند. مجید پس از رفتن ضیا دچار سرگیجه شدید شد. حالش خیلی بد بود و آخر هم کارش به بهداری کشید.

هر چه فکر می کنم، یادم نمی آید مشابه چنین احکام ناعادلانه ای را برای دانشجوهای این سرزمین. دانشجوهایی که تنها اعتراض شان این بود که "چرا نمی گذارید تحصیل کنیم؟"

جمعه 2 مهر 89- بند 350 زندان اوین
وارد شده: 12 مهر 1389 - 4 اکتبر 2010
بازگشت